سید حسین نقیبی
(قسمت اول)
سؤال: درباره نحوه آشناییتان با آیتالله دکتر بهشتی بفرمایید.
پاسخ: بسمالله الرحمن الرحیم. بنده از اواخر بهمن ۱۳۵۷ تا چند ماه پس از تابستان ۱۳۵۸ دادستانی انقلاب را اداره میکردم.
سؤال: قبلاً سابقه همکاری با دستگاه قضائی گذشته هم داشتید؟
پاسخ: بله بنده قاضی دادگستری بودم. از سال ۱۳۵۱ وارد خدمت قضائی شده بودم، خدمت سربازیام را هم در دادگستری گذراندم، وقتی انقلاب شروع شد در دادگستری تهران در دادسرا خدمت میکردم و خاطرات شیرینی هم از دورانی که مردم تظاهرات میکردند دارم. چند روز قبل از پیروزی انقلاب، آمدم کاخ دادگستری و به اتاقم رفتم. ظاهراً اولین کسی بودم که این کار را کرده بودم. به بعضی از دوستان هم زنگ زدم و تشریف آوردند اتاق من و دادگستری را راه انداختیم.
دادگستری تنها جایی بود که بعد از شورای انقلاب در تهران فعال بود، بعد از چند ساعت که باهم بودیم قرار شد من به کمیته مرکزی زنگ بزنم که زنگ زدم و گفتم اینجا دادگستری است ما هم قاضی هستیم و آمدهایم هر کاری هست انجام دهیم؛ خیلی خوشحال شدند و پروندههای زیادی را فرستادند و ما دادسرای تهران را بهاینترتیب شروع کردیم و راه انداختیم.
تعدادی از قضات خوشنام آن موقع بودند و کار را انجام دادند که الآن در دیوان عالی کشور هستند.
بعد شنیدیم که دادستانی انقلاب برای رسیدگی به اتهامات کسانی که در رژیم شاه مرتکب جنایاتی شده بودند شروع به کارکرده است. در دادگستری ۲۴ نفر برای این کار انتخاب شدند که نوعاً از نیروهای جوان و خوشنام عدلیه بودند. ما را مأمور کردند که برویم و دادستانی را راهاندازی کنیم. در زمان مرحوم آقای دکتر مبشری این کار صورت گرفت. وی رئیس دفتر شد.
ما به زندان قصر رفتیم و آقای خلخالی در آنجا بودند و مقداری آشنا شدیم و موقع ظهر دوستان گفتند وقت تمامشده و به منزل برویم. من ماندم و همین ماندن چندین ماه ادامه پیدا کرد و دراین چند ماه من فقط دو بار از زندان قصر خارج شدم. در پنجتا شش ماهی که آنجا را اداره میکردم همانجا میخوابیدم که این امر سبب شد، تدبیر کار به دست بنده واقع شد. من احساس میکردم اگر من هم بروم کسی نیست که کار را از زمین بردارد حتی مکانی برای خوابیدن هم نبود. یک میز فلزی داشتیم که من پتوی سربازی روی میز میانداختم و شبها یکی دو ساعت آنجا میخوابیدم.
در جریان اداره دادستانی که آن موقع هنوز آقای هادوی ابلاغ دادستان کل را نگرفته بودند. ما از تهران بهعنوان دادستانی انقلاب مرکز همه کشور را دراین قسمت اداره میکردیم با کمک دوستانی که از همهجا به کمک آمدند ازجمله دانشجویان، بازاریها، حقوقدانان، سیاسیون، زندانیهای آزادشده، کاسبها، شاگردهایی که در بازار بودند و همه طبقات.
طبعاً مشکلات و اشکالاتی پیش میآمد که شورای انقلاب ناگزیر شد که هیأتی را بفرستد به دادستانی انقلاب مرکز این هیأت به سرپرستی مرحوم دکتر بهشتی و مرحوم آیتالله طالقانی و چند نفر دیگر تشریف میآوردند. در آنجا من به علت کثرت مشغله خیلی کم میتوانستم به خدمت آقایان برسم مگر اینکه آقایان توضیحاتی میخواستند تا اینکه بر سر نحوه تقسیمکار اشکالاتی بین دادستانی کل انقلاب و دادستانی انقلاب مرکز پیشآمده بود.
نیروهای انقلابی در دادستانی انقلاب مرکز اطراف ما در آنجا جمع بودند، نیروهایی که مقداری معتدلتر بودند اطراف آقای هادوی استاد بزرگوار ما جمع بودند، نوعاً قضات باسابقههای بیشتر که بعضی سابقه فعالیت سیاسی با سازمانهایی که در آن روز فعال بودند داشتند هم آنجا بودند.
طرز عمل ما مقداری باهم تفاوت داشت، طبیعتاً قاعده براین بود که ما از دادستانی کل انقلاب، از سیستم آقای هادوی تبعیت کنیم. ما هم تبعیت میکردیم ولی در تصمیمات معتقد بودم که باید اجازه دهند ما کار خودمان را انجام دهیم.
شورای انقلاب تصمیم گرفته بود که بیاید و ببیند ما چه میکنیم و چه مشکلاتی داریم. در آنجا یک روز آقای دکتر بهشتی و دوستانشان آمدند و در یک اتاقی جلسه برگزار کردند، چندین بار هم دنبال من فرستادند که من فرصت نمیکردم بروم، بالاخره با تأخیر ۴۵ دقیقهای رفتم. تا من رسیدم مرحوم دکتر بهشتی فرمودند میخواهیم دادستان انقلاب تهران را انتخاب کنیم و رأیگیری کنیم. من دستور دادم کاغذ و قلم آوردند و هر فردی هرکس را صلاح میداند انتخاب کند. در اوایل انقلاب اینطور بود که کار شورایی و رأیگیری و انتخابی بود.
گمان میکنم ۴۰ یا ۴۱ نفر در آن جلسه بودند، ۴۰ رأی به نام سید حسین نقیبی درآمد. وقتی رأی اعلام شد آقای دکتر فرمودند صلوات بفرستید، من اجازه خواستم و عرض کردم من دادستانی انقلاب را بر عهده نمیگیرم، اجازه دهید من این کار را انجام دهم، آقای آذری قمی ریاست را بر عهده گیرند، ایشان توضیحاتی فرمودند و من عرض کردم اجازه دهید این کار را بر عهده نگیرم، من خیلی جوان هستم برای این کار، سیاسیون بعد از ۱۰- ۱۵ سال از زندان آزادشدهاند عدهای از نجف و قم آمدهاند، هرکدام مجتهد هستند، من جوان اگر بخواهم به آنها دستور دهم شاید خیلی مناسب نباشد. آدم مسنی باید برای این کار انتخاب شود. مرحوم دکتر بهشتی فرمودند اگر حضرت فرماندهی اسامه را بر لشکرش صلاح دانست و اعمال کرد، ما هم فرماندهی شمارا بر دوستانمان در سراسر کشور اعمال میکنیم و میپسندیم.
سؤال: چند سالتان بود؟
پاسخ: در آن موقع ۲۸ سالم بود. بههرحال من اصرار کردم و گفتم جناب آقای آذری را بهعنوان رئیس بگذارید و ایشان شدند دادستان مرکز و من هم در آنجا بودم که دوستان از قضات از وکلا، از کارآموزان قضائی، از تجار و دانشجویان و دیگر اقشار جامعه کمک میکردند. دیدارهای ما با ایشان تکرار میشد تا اینکه در تابستان که دیدم با شورای انقلاب نمیتوانم کارکنم، استعفا کردم و رفتم.
سؤال: چرا نتوانستید با شورای انقلاب کارکنید؟
پاسخ: شاید ما جوان بودیم و فکر میکردیم که تندتر از شورای انقلاب هستیم احساس میکردیم شورای انقلاب آرام و کند کار میکند. الآن که زمان گذشته و سنی هم از بنده گذشته است به پشت سر که نگاه میکنم میبینم آن موقع شورای انقلاب یکسر و هزار سودا داشت و مشکلات عظیمی را باید تدبیر و مدیریت میکرد و بیش از آن نمیتوانست با ما همکاری کند و شاید شرایط هم اجازه نمیداد. این بود که من درخواست نیرو کردم و آنها نمیتوانستند بدهند و استعفا کردم و رفتم. بعد دوباره آیتالله آذری بنده را برگرداند و یکی دو ماه دیگر آنجا را اداره کردم، بعد گفتم من دیگر نمیمانم و به برادران تحویل دادم و رفتم. آن زمان دورهای بود که من که خدمتگزار در حاشیه بودم شاید در شبانهروز دو ساعت بیشتر نمیخوابیدم، صبحانه و نهار و شاممان معلوم نبود، شاید شب ساعت یکچیزی میخوردیم بابت هر سه وعده آنهم بهزور افرادی که در کنار من بودند. چندین بار فشار من در آنجا افتاد.
سؤال: پروندهها زیاد بود؟
پاسخ: اصلاً قابلشمارش و حساب نبود، کار بسیار زیاد، دستگیری و پروندههای بسیار زیاد، رسیدگیهای سنگین در شرایطی که هیچ مرجعی نبود که به ما اطلاعاتی دهد. مثلاً به کار وزیری که میخواهیم رسیدگی کنیم به ما خبر دهند که ایشان اعمال و رفتارش چه بوده، اسنادش چه هست؟ ما ضمن اینکه اسناد را جستوجو میکردیم و دنبالشان بودیم بیشتر بر مبنای اطلاعاتی که خود داشتیم تحقیقات را هدایت میکردیم و به سؤال، جواب و به محاکمه میرسیدیم. بعد که من استعفا کردم و برگشتم به دادگستری مرحوم آقای دکتر بهشتی بنده را در دفتر خود مأمور کردند و ابلاغ بازرس ویژه به من دادند، در خیلی از کارها دستوراتی داشتند ما بررسی میکردیم و نظرمان را عرض میکردیم یا گزارشی میدادیم یا کاری را آماده میکردیم یا اگر مشکلی بود حلش میکردیم در یک شهرستانی اگر مسائلی بود بنده را میفرستادند معمولاً در معیت یکی از علما یا بهتنهایی سعی میکردم حلوفصل کنیم و کار را بهقاعده و سامانی بیاوریم و گزارشش را خدمتشان عرض کنیم.
الآن که من به پشت سر نگاه میکنم میبینم این مملکت پر از بزرگانی است که دانش و تقوا را در خود جمع کردهاند و زحمتکشیدهاند برای مملکت و انقلاب و شاید نظیر آنها به این زودی پیدا نشود در بین آنها بعد از امام رحمتالله علیه که مانند آفتابی میدرخشید، نزدیکترین دوست حضرت آیتالله بهشتی، حضرت آیتالله موسوی اردبیلی بودند که خیلی به آقای بهشتی علاقه داشتند و ایشان را دوست داشتند و درواقع به خواست و به اصرار ایشان به قوه قضائیه آمدند و عضویت شورای عالی و بعد دادستانی کل را به عهده گرفتند. ایشان هر وقت صحبت و یادی از آقای بهشتی میشد چشمانش پراشک میشد و میفرمودند که حیف شد که ایشان رفتند به کار سیاسی و دشمنان ایشان را از ما گرفتند. اگر به همین خدمت قضائی اکتفا میکردند و وارد مسائل حزبی و سیاسی نمیشدند دشمنان هم حساس نمیشدند، میتوانستند بمانند و به مملکت خدمات اساسی بکند.
یک وجود بینظیری از دانش و بینش و پارسایی بودند. اگر امثال بنده بخواهیم از دکتر بهشتی تعریف کنیم، حرمتشکنی نسبت به ایشان است ولی گفتهاند «نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید». ما نمیتوانیم وقتی نام دکتر بهشتی میآید از زیبایی که در روح ایشان بود و در ما اثر گذاشت و آن روح در ما دمیده شد، سخنی نگوییم و بگذریم.
دکتر بهشتی که بهحق او را بنیانگذار قوه قضائیه تلقی میکنند دو خصلت اساسی داشت که در خصایل انبیا است و از خصایلی است که در فلسفه بعثت و نبوت گفتهاند و آن تعلیم و تزکیه بود، دکتر هم ما را تعلیم میدادند و هم مواظب بودند که روح ما را تربیت کنند و اعتلا ببخشند. معمولاً من که سمت اجرایی داشتم صبح زود میرفتم دفتر ایشان ساعت شش صبح تا ایشان بیایند، ساعت که هفت میشد ایشان میآمدند مثل یک ساعت کار میکردند و اینطور منظم بودند. من منتظرشان بودم تا آمد و کارها را انجام دادیم و دستوراتمان را گرفتیم و خواستم که بیایم ایشان گفتند شما تشریف نبرید، گفتم چه دستوری دارید؟ گفتند آقای نخستوزیر میآیند شما هم تشریف داشته باشید، گفتم چشم و رفتم بیرون و منتظر بودم تا مرحوم آقای رجایی بیایند، با همراهانشان آمدند و من ایشان را راهنمایی کردم. صحبتهایشان را کردند و احتمالاً چیزی از من پرسیدند و من همنظری عرض کردم، بعد آقای رجایی تشریف بردند.
بعد ایشان به من فرمودند شما آقای رجایی (آقای نخستوزیر) را چگونه دیدید؟ گفتم آدم دلنشینیاند که احساس میشود ظاهرش با باطنش یکی است، همین است که میگوید و در پشتصحنهاش چیزی نیست.
ایشان فرمودند همینطور است و خصیصه ممتاز دیگری دارند، پرسیدند شما وقتی ایشان را دیدید، احساس کردید نخستوزیر میآید، گفتم نه احساس کردم یکی از آقایان بازاری یا آقایان معلم میآید، لبخندی زدند و گفتند مسئول حکومت در جمهوری اسلامی باید طوری لباس بپوشد، طوری راه برود، طوری زندگی کند که مردم حس کنند او از خودشان است و با رفتارش فاصله از مردم ایجاد نکند، در مردم باشد و با مردم. احساس کردم ایشان منظوری داشت و میخواستند بنده این تعلیم را از ایشان یاد بگیرم.
سؤال: زمانی که شما دادستان بودید و با آقای آذری قمی همکاری میکردید، بستن روزنامهها ظاهراً در دوره ایشان شروع شد، راجع به این موضوع توضیحاتی بفرمایید.
پاسخ: بستن روزنامهها در دوره حضرت آیتالله شهید قدوسی رحمتالله علیه پیش آمد، آن موقع قسمت اول این مصاحبه به پایان رسید و در شماره بعدی روزنامه ادامه آن را خدمت خوانندگان ارائه خواهیم کرد. عباسعلی علیزاده