چند حکایت از وکلای اون ور آب
حکایت اول: آقای جانسون مرد ثروتمندی بود، او در یکخانه زیبا در یک روستا با تعداد زیادی مستخدم زندگی میکرد. همسر او قبلاً مرده بود و او فرزندی نداشت .
سپس او ناگهان مرد و مردم میگفتند : مستخدمهایش او را کشتهاند. زیرا آنها پولهای او را میخواستند . ولی مستخدمین میگفتند : نه او خودکشی کرده است . پلیس سؤالات زیادی از مستخدمین کرد و بعد از چند هفته، یک جلسه محاکمه بزرگ تشکیل شد که دو تن از وکلای مشهور و چند شاهد مهم در آن شرکت داشتند .یکی از وکلا در جریان محاکمه به یکی از شهود گفت : به من بگو، آیا وقتی آقای جانسون تنها بود با خودش صحبت میکرد ؟ شاهد پاسخ داد : من نمیدانم . وکیل با عصبانیت داد زد، تو نمیدانی ؟ تو چطور بهترین دوست او بودی و این مطلب را نمیدانی ؟ شاهد پاسخ داد : چون من هرگز با او نبودم وقتی او تنها بود .
حکایت دوم: دو وکیل در حال قدم زدن بین درختان جدول بودند که ناگهان با یک خرس خشمگین و شرور روبرو شدند . یکی از آن دو سریعاً کولهپشتیاش را باز کرد و یک جفت کفش کتانی درآورد و شروع به پوشیدن آن کرد وکیل دوم که به او نگاه میکرد گفت تو دیوانه هستی ؟ تو هیچگاه نمیتوانی از یک خرس جلو بزنی .
وکیل اول پاسخ داد : بله من نمیتوانم، من فقط میخواهم از تو جلو بزنم .
حکایت سوم: یک پیرمرد در یک پرونده سرقت در شب بهعنوان شاهد معرفی شد .وکیل مدافع متهم از پیرمرد پرسید : آیا شما موکل مرا در حین ارتکاب سرقت دیدید ؟
پیرمرد جواب داد : بله من او را کاملاً واضح دیدم درحالیکه اجناس را برمیداشت، وکیل دوباره پرسید : این موضوع در شب اتفاق افتاده است . آیا شما مطمئن هستی موکلم را در حین ارتکاب جرم دیدهای ؟
شاهد پاسخ داد : بله من او را در حال ارتکاب دیدم . سپس وکیل گفت : پدر جان گوش کن شما ۸۰ سال سن دارید و قوه بینایی شما احتمالاً ضعیف است،شما مشخصاً در چه فاصلهای شبها میتوانید اشیاء را ببینید ؟
شاهد پاسخ داد : من میتوانم ماه را در شب ببینم، ماه چقدر از ما فاصله دارد ؟
حکایت چهارم: تلفن دفتر یک وکیل زنگ خورد منشی وکیل گوشی را برداشت، یکی از موکلین وکیل بود که پرسید : آیا آقای اسپنسر آنجاست ؟
منشی پاسخ داد : من متأسفم ولی آقای اسپنسر بهصورت ناگهانی شب گذشته فوت نمود . آیا کمکی میتوانم بکنم؟
موکل لحظهای مبهوت ماند و سپس گفت خیر و گوشی را گذاشت . ده دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ خورد و سراغ آقای اسپنسر را گرفتند. منشی پاسخ داد : شما چند دقیقه قبل زنگ زدید درسته ؟ آقای اسپنسر مرده و کاری از من ساخته نیست. موکل دوباره گوشی را گذاشت. ۱۵ دقیقه بعد برای سومین بار همان موکل زنگ زد و سراغ آقای اسپنسر را گرفت ، منشی این بار با عصبانیت گفت : من دومرتبه به شما قبلاً” گفتم که آقای اسپنسر مرده و اینجا نیست، چرا شما اصرار میکنید وقتی او مرده است . آیا شما متوجه نمیشود که من چه میگویم ؟
موکل پاسخ داد : من کاملاً” فهمیدم شما چه میگویید ، من فقط دوست دارم بارها و بارها این خبر را بشنوم .
حکایت پنجم: سه سؤالی که معمولاً” وکلا از موکلین خود میپرسند :
۱ – چه مقدار پولدارید ؟
۲ – چه زمانی بقیهاش را میپردازید ؟
۳ –آیا چیزی دارید که ارزش فروختن داشته باشد ؟
حکایت ششم: وسط یک محاکمه، قاضی از متهم پرسید : شما امروز وکیلتان را همراه خود نیاوردهاید ؟
متهم پاسخ داد : نه عالیجناب ، من تصمیم دارم حقیقت را بگویم .