از اداره دارایی که بیرون میآمدم مردی که انبوه ورقهای متفرقه و ریزودرشت را در دست داشت، بهشتاب پلههای ورودی اداره را یکدرمیان پشت سر میگذاشت تا وارد دارایی
شود.
اما دریکی از این پریدنهای عجولانه پایش پیچ خورد و به سر درآمد طبعاً اوراق کاغذی که در دست و بغل داشت بر پلهها پراکنده شد مرد با چستی و چالاکی در کار جمعکردن کاغذهایش آنگونه جدیت میکرد که ظاهراً درد به سر درآمدن را از یاد برده بود دراین هنگام عابری شماتت گرانه به مرد گفت: رها کن اینها را ورق زر نیست که خودت را اینقدر به خاطرشان به آبوآتش میزنی، لباست در ناحیه آرنج دست بدجوری جرخورده است نکند دستت آسیبدیده باشد و مرد که با جمعکردن آخرین برگ کاغذ فرصت یافته بود که صورتی به درد درهم بکشد گفت برادر برای هرکدام از این ورقپارهها دستکم ده روز دویدهام دویدنی آنچنانی از محضر به ثبت، از ثبت به شهرداری، از شهرداری به آستانه و ازآنجا چه میدانم دوباره به محضر و از محضر به دارایی، پس چگونه میتوانم در قبال تلف شدنشان بیتفاوت بایستم و به درد دستم فکر کنم خوب اگر دستم و حتی گردنم بشکند یک روزی بالاخره خوب خواهد شد اما هر ورقی از اینها که گم شود کوچکترین ضررش این است که باید راهرفته را دوباره از سرگیرم و ماهی و سالی دیگر در پی تحصیل آنها عمر ببازم. وحشتم از این است.