خاطرات و تجربیات قضایی(۷)
راه رفته
سید روح الله مصطفی نژاد موسوی – رئیس شعبه ۱۰۲ کیفری دو دماوند
شهید آوینی رحمه الله در نوشتهای که ظاهراً به قلم خود ایشان است میگوید ((من از راهی رفته سخن میگویم)).
این جمله را از این باب گفتم که بهغلط به خود اجازه دادم به جای شما فکر کنم. فکر میکنم دوستانی هستند که نوشتههایم را میخوانند و با خود میگویند این هم از شکمسیری به نوشتن روی آورده و خبر از ما دادسراییها و قضات مناطق محروم ندارد که در صف مقدم هستیم. چه میکشیم و چه دردهایی داریم که نه مجالی برای گفتن داریم و نه گوش شنوایی برای بیان آن دردها. ولی من از راهی رفته سخن میگویم. ما هم مثل خیلی از دوستان در دادسرا کارکردهایم. در سمت بازپرسی شعبهای با ۷۰۰ پرونده موجودی و وارده و مختومه ۲۰۰ پرونده در ماه داشتم. تنها زندان شهر، پر بود از زندانیان تحت قرار یا محکوم شعبه من. در هفته اول ازدواجم از شمال ایران به جنوب ایران رفتم. بدون حقوق و بدون هیچ پساندازی و با قرضهای بسیار. وقتی در دوران دبیرستان معلم جامعهشناسیمان میگفت دو سال در استان لرستان خدمت میکردم پشتم میلرزید و میگفتم چطور در شهری به این دوری و دور از خانواده دوام آورده است و نمیدانستم نه دو سال که باید ۹ سال در شهری دور از خانواده خدمت کنم.
روزهای سختی بود، تنهایی، دوری، استرس و سختی کار، بیماری و تغذیه نامناسب، نداشتن خانه و حقوق و … همه جور پروندهای هم رسیدگی کردیم. در همه سمتهایی که به ذهنتان برسد کارکردهایم. از قاضی تحقیق گرفته تا قاضی اجرای احکام مدنی و کیفری و سرپرستی و شورای حل اختلاف تا دادرسی و بازپرسی و رئیس شعبه حقوقی و کیفری. قاضی ویژه منابع طبیعی و کمسیون ماده واحده و نفت و گاز و انرژی و اطفال و خانواده. همیشه با خودم میگفتم با قسامه رأی دادن خیلی سخت است. اتفاقاً تنها پرونده قصاصی که رأی دادم با قسامه بود. در سمت بازپرسی پروندههای قتل عمد زیادی رسیدگی کردهام. من از راهی رفته سخن میگویم. راهی که هر روزش هزاران خاطره و تجربه است و آنچه که مرا به نوشتن وادار میکند مشغولیتهای ذهنی همان خاطرات است. عذاب وجدانها و ترس از حقالله و حقالناسهایی که زیر پا گذاشتیم که بعد از سالها دست از سر ما بر نداشته و اثراتش را در جسم و روح ما باقی گذاشته است و میترسم اگر بیان نشود …
مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد
اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
دوران بازپرسی را فراموش نمیکنم. چه شبهایی که بیش از سی پرونده را به خانه میبردیم و هر روز این کار تکرار میشد. وقتی بعد از سه ماه به مرخصی میرفتیم تمامی پروندههای ایام مرخصی روی میزمان بود و همکاران محترم به دلیل مشغله فراوان حتی فرصت دستور دادن بر روی پروندهها را نداشتن. وقتی از شعبه بازپرسی منتقل شدم به دلیل مشغله زیاد و حجم عظیم پروندهها، قاضی بعدی تا مدتها فرصت نکرد پروندههای شعبه را رسیدگی کند و نهایتاً با اعزام چند قاضی ویژه با حقالزحمهای علی حده پروندههای شعبهام جمع شد.
در بیداری پرونده میخواندم و در خواب، خواب پرونده میدیدم. پروندههایی که با نذر و نیاز بسته میشدند و هر روز دوباره تکرار میشدند. خانوادههایی که تمام افراد آن از پدر و مادر و خواهرها و برادرها پیش من پرونده داشتن و همه را با نام و مشخصات و اتهام و … بهطور کامل میشناختم. یادم میآید وقتی به مرخصی آمدم در خواب قیلوله مشغول رسیدگی به پروندهای بودم. یکی صدایم زد و اولین جملهای که به جای سلام و علیک و تو حالت خوابوبیداری به ایشان گفتم جملهای در خصوص پروندهای بود که در خواب در حال رسیدگی به آن بودم. شاید داشتم به ایشان هم تفهیم اتهام میکردم. شاید باورش هم سخت باشد ولی ما با پرونده میخوابیدیم و با پرونده بیدار میشدیم و با پرونده زندگی میکردیم.
درد انتقالی خود نمکی بود بر زخمهای کهنه ما. وقتیکه همسران قضات برای وادار کردن رئیسکل به انتقالی دادن دادخواست طلاق میدادند و این ما بودیم که پیش خانواده به بیعرضگی در گرفتن انتقالی متهم میشدیم. بیتوجهی رؤسا و تحتفشار قرار دادنهای جورواجور. بدعهدی در اجابت خواسته اصلی ما که انتقال بود؛ و نهایت گزارش اشکالات نداشته و داشته قاضی حین ارزشیابی دورهای. تشکر نکردن از زحمات و شماتتهای مدام به بهانه هماهنگ نبودن.
این مطالب سرنوشت خیلی از ماست. بیان آن، این حس را تقویت میکند که تنها نیستیم. دیگران هم درگیرند و با دیدن آن کمی از آلام ما کم میشود.
به امید روزی که فکری به حال امثال ما بشود. به امید روزی که سختی کار قضایی به چشم مسؤولین بیاید. به امید روزی که در باغ انتقالی به روی همه آرزومندان باز شود.
به امید آن روز … ادامه دارد
1 دیدگاه
مهرپویان
بسیار عالی
خداقوت